چمدانت را باز کن

سایتِ اَمل برلین!

به مهاجرت که آمدی چه همراه داشتی؟ وقتِ فرار، وقتِ کندن، چاره‌یی نداری جز این‌که ضروری‌ترین وسایلت را در کیف یا ساکی بریزی و بروی. من حتا همین ساک را نداشتم. من بودم و لباس‌های تنم؛ و دارایی دیگری که گرچه نادیدنی بود، اما در چمدانی که من بودم حمل می‌شد، چمدانی که در فرار و نشیبِ سال‌های بعد از مهاجرت زیرِ سنگینیش له شده بودم. حالا ماه‌هاست که یکی از باارزش‌ترین محتویاتِ آن چمدان‌، مادرم، دچارِ آلزایمر است. دیگر مرا نمی‌شناسد. اطرافیان می‌گویند گاهی که به‌یادم می‌یفتد بی‌قرار می‌شود؛ فکر می‌کند بیمار یا که در خطرم. چند روزی است که جسمش را، جسمی که تنها یک زندگی نباتی دارد، به بیمارستان منتقل کرده‌اند و من گوش‌به‌زنگ خبری ناگوارم.

و حالا این‌جا نشسته‌ام. این‌جا آکادمی هنرهای برلین است. و این شب، شبِ شاعرانِ فارسی‌زبان در بیست‌وسومین شب‌های جشنواره‌ی شعرِ برلین، با عنوانِ «آن‌چه از سرزمینِ پدری در چمدانم داشتم». آغازِ شب با صدای اسماعیل خویی است؛ شاعری که سالِ پیش درگذشت. با این صدا آن چمدانِ سنگین آرام‌آرام در خیالِ من باز می‌شود: «وطن کجاست؟/ دلم برای چه تنگ است؟/ گاهی از خود می‌پرسم/ و دوست کیست؟ دلم برای که تنگ است؟» شاعر غمباد دارد، شِکوه دارد از دوستانی که زمانی او را زنهار دادند که «ندارید دگر امان این‌جا/ و پندتان که/ خدا را برو/ ممان این‌جا» و حالا او را سرزنش می‌کنند که چرا وطنش را رها کرده و رفته است. صدای شاعر زخمی خون‌چکان است. او با چمدانی رفته است که باید لحظه‌یی جلوی دیدِ آن دوستان و من و شما باز کند تا ببینیم چه چیزهایی را با خود «قاچاق» کرده: «… کاش ای کاش می‌آمدید در گمرکِ گریز/ تفتیشم می‌کردید/ تا می‌دیدید که هیچ در چمدانم جز جانم نیست/ و هیچ جز جانم چمدانم نیست/ گرانبها بی‌تردید/ چرا که ساختِ ایران است/ و پُر/ پُر از حریرِ سخن/ حِله‌ی تنیده‌ ز دل/ بافته ز جان/ مصون به لطفِ خداداد خویش/ چو جامه‌دان بهار از تفتیش/ به‌ویژه وقتی مرزهای بینش و ارزش/ به چنگِ‌ گردنه‌بندان و باج‌گیران است…»

شعر زمانی می‌تواند با شنونده رابطه برقرار کند که او تکه‌یی، لمحه‌یی از خود را در آن بشنود و ببیند. و حالا شاعرها یک به یک چمدان‌هاشان را باز می‌کنند؛ با محتویاتی که می‌تواند مالِ تک‌تکِ شنونده‌هایی باشد که تمامِ صندلی‌ها را پُر کرده‌اند. گروه سه نفره‌ی موسیقی ما را در این ضیافت همراهی می‌کند.

در چمدانِ‌ مژگان شفا، شاعرِ افغانستانی ساکن آلمان، کابل چیده شده؛ شهری نشسته در چهل سالگی جنگ و خون و جنون. ناله‌ی شِکوه‌آمیزِ کنتراباس در همراهی نواهای کشیده‌ی پیانو حسی از رنجِ و سوگواری تولید می‌کند: «با خاک‌وخون تنیده است دامنت، کابل/ تاول زده زخمِ عظیمِ وطنت، کابل/ تر گشته حلقِ کودکانت سال‌ها با خون/ حرمت ندارد پیشِ کس پیراهنت، کابل/ کفتار با دندانِ تیز و دستِ خون‌آلود/ چنگ می‌زند هر نیمه‌شب بر گردنت، کابل» پیراهنی که توصیف می‌شود بر تنِ شاعر هم هست. مژگان شفا در بخشی از گفت‌وگو می‌گوید این از دستِ همان پیراهن‌هایی‌ست که زنِ کابلی می‌دوزد تا با درآمدش شکمِ بچه‌های گرسنه و بی‌پدرشان را سیر کند و در غرب همین پیراهن‌ها را به‌عنوان نماد زنِ افغان به فروش می‌رسانند. یادم می‌آید. من هم چنین چیزی در چمدانم داشتم: ژاکتی که مادرم بافته بود تا سرمای زمستانِ زندان را تاب بیاورم.

در چمدانِ علیرضا آبیز، شاعرِ ایرانی ساکنِ لندن، چیزهای دیگری‌ست؛ نادیدنی، پنهان‌شده از دستبردِ زمان و آدم‌ها که آخ از آدم‌ها. شاعر می‌خواند: «اما همیشه چیزی را می‌نویسم که نیست/ آن‌چه هست از من می‌گریزد/ به پستوهای ذهن می‌سپارمش/ زیرِ خرده‌ریزِ خاطره‌ها/ جایی که نبینمش/ به‌راحتی نیاید به ذهن/ بماند، بپوسد همان‌جا/ در اعماقِ تاریکِ جان/ آن‌چه هست خوفناک‌تر از آن است/ که جامه‌ی واژه بر تن کند.» سهمِ‌ من از چمدانِ علی‌رضا آبیز آن حسِ ناتوانی در نوشتنِ برخی چیزهای خوفناک است؛ گرچه نخواسته‌ام جایی بمانند تا بپوسند. شعرِ بعدی شاعر اما گویی از زبانِ من سروده شده. می‌‌خواند: «من بازجوی مهربانی دارم/ به فلسفه و شعرِ نو علاقه‌مند است/ از چرچیل خوشش می‌آید و چای سبز می‌نوشد/ ظریف و عینکی‌ست/ ته‌ریش نازکی دارد با صدایی زنانه/ مؤدب است و توهین نمی‌کند/ هرگز مرا نزده است/ هرگز نخواسته اعتراف دروغ بکنم/ می‌گوید فقط راستش را بنویس/ می‌گویم چشم» نواهای شکسته‌ی و رازآلودِ پیانو صداهایی خفه‌شده در گلو را به‌یادم می‌آورد. دف و ضربه‌های ریزِ تنبک تلاش می‌کند این فضا را رنگی از روشنایی ببخشد؛ اما سنگینی چمدان‌ها نوای برتر است. این نوا همین بازجو با همین توصیف را در پستوی ذهنم به حرکت درمی‌آورد که با لحن همه‌ی «فیلسوفانی» که می‌شناخت توضیحاتی در بابِ «راست‌گویی» می‌داد. زبانِ شعرهای علی‌رضا آبیز ساده و بی‌دست‌انداز است. می‌گوید «خانه‌ی شعر زبان است و تغییر مکان جغرافیایی الزامن به‌معنای تبعید نیست.» و او خانه‌‌اش را از دستبردِ دست‌های چرکین دور نگه‌ داشته چرا که به خود وفادار است.

در چمدانِ محمود فلکی، نویسنده، شاعر و منتقد ایرانی ساکنِ هامبورگ، محتویاتِ دیگری هست: «چمدانِ‌ پُر از وقت‌های خمیده را باز می‌کنم/ باز می‌شود در هوا و آسمان/ شکلِ مرا می‌گیرد ابرِ خاموش/ گفت‌وگوی من و زمین می‌شود/ روحِ شعرم را تغییر می‌دهم/ و می‌بارم بر برج‌های پاره‌پاره/ تا شعر من/ دیگر از رنجِ رنگ/ سنگی نباشد که در فاصله‌ی میانِ دو شوق می‌ماند/ از برجِ خواب فرود می‌آیم/ چمدانم را پُر می‌کنم از باران/ و پُست می‌کنم به آسمان» برای من آن «وقت‌های خمیده» همان لحظاتِ‌ زندگی‌نشده است؛ از جنسِ همان زمان‌هایی که تازه از چنگالِ مفتش‌های «گردنه‌بند و باج‌گیر» فرار کرده بودم. محمود فلکی مراحلِ زیستِ یک مهاجر را بر اساسِ تجربه‌ی خود این‌گونه توصیف می‌کند: «هر مهاجر یا تبعیدی ممکن است چهار فاز از سر بگذراند. در فازِ اول چون مسافری است که پول و مدارکش را گم کرده و منتظر است پیدا شود تا برگردد. در این مرحله نویسنده یا شاعرِ مهاجر فریاد و شِکوه‌ی خود را می‌نویسد و می‌سُراید. در فاز بعد مهاجر می‌فهمد ناچار است برای همیشه همین‌جا بماند. در این مرحله است که نوستالژی می‌آید؛ نوستالژی کودکی، آدم‌ها، مکان، زمان و… اگر این مرحله از سر گذرانده شود، مهاجر وارد فازِ از خودبیگانگی می‌شود: او دیگر نه آن چیزی‌ست که بوده، و نه انسانِ بومی جامعه‌ی مهاجرپذیر؛ و زندگی جست‌وجویی تاقت‌فرسا می‌شود در پی انسانی دیگر. اگر از این مراحل بگذریم، به فازِ پیداکردنِ خود می‌رسیم، یک هویتِ جدید، هویتی سرشته‌شده از فرهنگِ و زبانِ پیشین و جامعه‌ی میزبان.» بازتابِ این مراحل را می‌توان در آثارِ شعری، داستانی و پژوهشی محمود فلکی دید.

چمدانِ فاطمه اختصاری، شاعر ایرانی ساکنِ نروژ، محتویاتِ دیگری دارد آغشته به ترس و دلهره‌ و رنجِ مداومِ‌ زن‌هایی که در کشور و منطقه‌ی شاعر «موجودِ دست‌دوم» اند. می‌خواند: «چادرسیاه خسته‌ی خاورمیانه ام/ افتاده است نعشِ زمین روی شانه‌ام/ دارم به درد می‌کشم این بارِ غصه را/ بر روی دست‌های ظریف زنانه‌ام/ در من صدای خواندن شعریست توی بغض/ تا مرز گریه منتظرِ یک بهانه ام/ صد جفت چشم خیره به من پشت پنجره/ ماشین نفت‌کِش وسطِ حوض خانه‌ام/ افتاده است سایه‌ی دیوار در حیاط/ تنها به آفتابِ سرِ بام قانع ام/ من را بغل بگیر عزیزم که سال‌هاست/ محتاج لحظه‌های خوش عاشقانه ام» اما اشتیاقِ رسیدنِ این لحظه‌های خوش همواره با یورشِ همان مفتش‌ها در لباس‌هایی دیگر زخمی می‌شود. کنتراباس جیغ می‌کشد. پیانو ضربه می‌زند، خنج می‌کشد بر پستوهای نمور. کوبشِ دف هول‌وهراسِ فرار، مه‌آلودبودنِ‌ آینده و رنجِ کندن و رفتن را به‌یاد می‌آورد و فاطمه اختصاری می‌خواند: «یه سیاست‌مدارِ راست‌گرا/ مغزمو خورده/ حامله‌م کرده/ تو شلم‌شوربایی که پخته برام/ مثِ یه فاحشه ولم کرده/ یه هنرمند، یه سلبریتی/ واسم امضا زده روی شکمم/ بعد سِلفی گرفته با اشکام/ بعد بوسه گذاشته روی غمم/ چپا ریختن سرم که سقط کنم/ داس‌وچکش به زندگیم می‌زنن/ پلاکاردای دست‌شون خونی/ روش نوشتن اونام شبیه منن/ فمینیستا مقاله دادن که/ کرده یه فعل مردسالاره/ تف توی مغز سکس‌محور مرد/ مغز نیست که، فقط لجن‌زاره/ دنیا آشوبه آی سلیطه‌خانوم/ زندگیت خوبه، مامانم می‌گه/ بذار اسم‌شو نازنین‌زهرا/ گردوخاکتو کردی، بسه دیگه/ من یه نقاشی ام، یه گِردالی/ زنِ بی‌دست‌وپای هم‌نقشه/ مثِ یه لکه‌ خون توی توالت/ مثِ ایرانِ مات در نقشه»

چمدان‌ها گوناگون اند. از هر کدام‌شان می‌توان چیزهایی را از آنِ خود کرد. و چمدان‌ها سنگین اند. امان، امان از چمدانِ بازنشده. محتویاتش به مرور می‌گندد، سمی کُشنده تولید می‌کند و از درزها به بیرون نشت می‌کند و زندگی را سرشار از رنجی پیوسته، حسرتی سوزان و دردی جانکاه می‌کند.

شب پایان می‌یابد. شبی که این چهار شاعر با تلاش و برنامه‌ریزی علی عبداللهی شاعر و خانه‌ی شعرِ برلین به ما شنونده‌ها هدیه داده شد. برگردانِ شعرها به آلمانی گوش‌نوازی هم خوانده شده‌اند. چندی بعد دوستی که بریده‌ی کوتاهی از برگردان‌ها را می‌شنود، پیام می‌دهد «چه حیف که این زبان را بلد نیستم.»

در شبِ تابستانی خیره می‌شوم و به خود می‌گویم مادر من چمدانی سنگین دارد. بیماری آلزایمر گاهی بازش می‌کرد تا او جسته‌گریخته از زخم‌ها، رنج‌ها و آرزوهاش بگوید. چمدانی که گشوده نشود، به جبرانِ این بی‌توجهی، فراموشت می‌کند. و مادرِ من حالا چمدانِ فراموشی است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست