بفرمایید. بنشینید. بله. همینجا خوب است. بفرمایید! در خدمت‌ام. بهرام مرادی را می‌فرماييد؟ اين همشهری و دوست بنده را؟ البته که خبر دارم کتاب‌اش، بهترين کتاب سال شده و جايزه برده. برايتان توصيف‌اش کنم؟ با کمال میل.

اجازه بدهید ابتدا برخلاف خود حضرت‌ش و به رسم برخی از بزرگان داستان‌نویس، از ظاهرش شروع کنم:

قدش کمی بلندتر از کوتاه و قدری کوتاه‌تر از متوسط است. ریش‌اش را چار تیغه می‌تراشد و موهایش را دم اسبی می بندد. به آشپزی و سلیقه‌اش در انتخاب لباس و کفش بسیار می‌نازد و می‌بالد. به نظر من اینکارها سوسول بازی‌ست. به دور از شأن یک نویسنده است. عکس‌اش  را دیده‌اید، با آن کلاه کابویی‌اش؟ من چیزی نمی‌گویم، قضاوت با شما. صدایم به شما نمی‌رسد؟ باشد، بلندتر می‌گویم. جانم برایتان بگوید، بطرز دهشتناکی نضیف و نظیم هست. آنچنانکه گاهی کف می‌کنم. اجازه بدهید یک زیرسیگاری بدهم خدمتتان. نخیر. اهل هیچ نوع دودی نیست، مگر پیپ. اما الحق والانصاف در برابر همه نوع دود واهل دود تساهل و تسامح دارد. و به قول خودش اهل همه نوع لذات انسانی است. از آن جمله رقص. خودش می‌گوید: حرکات موزن!!! گوشتان را بیاورید جلو! ها! کمی جلوتر! آخر گوش‌اش خوب می‌شنود. می‌دانید؟ طرف به کلاس رقص می‌رود، آنهم دو تا: فلامینگو و زالسا. زالسا؟ از کجا بدانم؟ من که اهل اینجور قرتی‌بازی‌ها نیستم.  بهرحال وینترگارتن خانه‌اش را، همان جا که داستانِ L اش اتفاق می‌افتد، تخته‌پوش کرده، هر روز کفشِ ماتادوری‌اش را به پا می‌کند و سی‌دی اسپانیایی می‌گذارد. آن وقت بیا و ببین. روزی نمی‌دانم چقدر به اصطلاح تمرین رقص می‌کند.

حالا می‌توانید سرتان را بکشید عقب. بقیه را می شود با صدای بلند گفت.

چندوقت است یک دوربین دیجیتال خریده گذاشته داخل ماشین‌اش و هی چپ و راست ازبرلین و زنان و مردان‌اش عکس می‌گیرد و به من نشان می‌دهد. خب البته برخی‌هاش بد نشده. پسندیدم.  بخصوص آن عکس‌هایی را که قرار است برای پشت جلد کتابم از من بگیرد. دوربین‌اش را معمولن به دست کسی نمی‌دهد. آقا! اینقدر ندید بدید هست که به هیچکس اجازه نمی‌دهد از ده متری لاپ تاپ‌اش رد بشود. یکبار پشت میزش نشستم، برگشت پز شاعرانه گرفت به خودش و خواند: ای مگس عرصه‌ی سیمرغ نه جولانگه توست! تازه یک بار به یکی که رفته بود پشت میزش نشسته بود، گفت: تکیه برجای بزرگان نتواند زد. طرف تا مدت‌ها رنجیده‌خاطربود. آخر به آن گوشه از خانه که میزکار و صندلی و کامپیوتر جان‌اش را گذاشته، می‌گوید: نمازخانه‌ی کوچک من! آنجا که وقتی می‌نشیند و کمی از پرده‌ی جهنم خودش را پس می‌زند، داستان می‌نویسد. وقتی بخواهد واقعه‌ای را تعریف کند، برخلاف داستان‌هایش که در آن‌ها  کوتاه‌نویس است، زیاده گوست. همیشه اینطوری شروع می‌کند: جالبه! تو وقتی نیگا می‌کنی، می‌بینی…

ناچارم دوباره از شما بخواهم گوشتان را بیاورید جلو، بله! همینقدر خوب است. وقتی شروع می‌کند، عرب جلودارش نیست. وتا تو دهان باز می‌کنی که چیزی بگویی، فورن می‌گوید: نه! صبر کن! من حرفم تمام نشده. باور بفرمایید گاهی وقت‌ها ناچار می‌شوم داد بکشم: بابا، بذار منم چار کلمه حرف بزنم دیگه. و وقتی داد من کارساز نیست، مجبور می‌شوم، قلم و کاغذ بردارم و یادداشت کنم. به جان شما عین حقیقت را عرض می‌کنم. مکافاتی است آقا. حالا بفرمایید عقب، سرجاتان. چای‌تان سرد نشود. بله داشتم می‌گفتم. تا کاری را تمام نکرده باشد، رو نمی‌کند. نظر شما را نمی‌دانم، اما به نظر من که وسواس دارد. و وقتی پای داستان درمیان باشد، وسواس‌اش عود می‌کند، آنقدر که حتا نان و نمکی را که با هم خورده‌ایم، از یاد می‌برد.

ها! بله! مواضع سیاسی‌اش. عرضم به حضور شما که تنها موضع سیاسی‌اش  مخالفت با هر نوع انجمن و کلاس است، از انجمنِ هدایت‌پرستان بگیر تا کلاس تزیین سفره.  حق هم دارد.  آخر  برخی از اعضای برخی از انجمن‌ها پوزخندزنان پشت سر ما گفته بودند: بخشی از سایت انجمنِ ما  اختصاص دارد به ما و جهان. حال آنکه چون این دو تا را کسی در جهان تحویل نمی‌گیرد، با هم مصاحبه می‌کنند و بر کارهای هم نقد می‌نویسند. مطمئن باشید همین روزهاست که یکی‌یکی برعلیه‌اش یا نامه‌ی سرگشاده بنویسند و یا اعلامیه‌ی اعتراضی صادر کنند. چه بسا کار به مصاحبه هم بکشد. بله، بله، حتمن. به دستم رسید، بی‌خبرتان نمی‌گذارم. حتمن. چشم.

خاطره؟ بله، چشم. اجازه بدهید، بله، عرض کنم خدمتتان دو سه سال پیش بود. در یکی از آن  شب‌های سرد زمستانی‌ی برلین که تف آدم یخ می‌بندد. آن وقت ها در میدان هرمان زندگی می‌کرد و فاصله‌اش از آن دیوار شرم‌آوری که سیزده چهارده سال قبل ویران شد، بیشتر از دو کیلومتر بود. خلاصه من و دو دوست مشترک را نشاند و گفت: گوش کنید، می‌خواهم برایتان داستان بخوانم. بی‌انصاف تمام «چشمان پنهان روز واقعه» را، که شانزده هفده صفحه دینا چهار بود، یکنفس خواند. بعد هم نفری یک قوطی آبجو گذاشت جلوی ما، کاغذ و قلم برداشت و گفت: حالا شما بگین.

درباره‌ی سابقه‌ی کار هنری، خودش اعتراف دارد که از نوجوانی با تئاتر شروع کرده. هر خواننده‌ی متوسطی رد پای این سوء‌سابقه را می تواند در همین خنده در خانه‌ی تنهایی  به کرات نشان بدهد.  البته گویا هنوز هم دست از تئاتر برنداشته. شایعاتی شنیدم. به گمانم دارد زیر جلکی یک کارهایی می‌کند. تابلوی ورود ممنوع زده به این بخش.

بقیه‌اش دیگر مثل من و شماست، با همین غم‌ها و شادی‌های معمولی. ها! بله! به نکته‌ی ظریفی اشاره کرده اید، درست است، آقا پیام اش را داده دست یک زن، بخواند. نخیر… اصلن…اصلن. درست می‌فرمایید.

به هرحال به کوری چشم دشمنان و بخیلان و حاسدان، بخصوص انجمن هدایت‌پرستان… هه هه هه! مرحبا! خوب فرمودید، اگر مرحوم هدایت با آن روح طنازی که داشت، در قید حیات بود، حتمن به اینها می گفت: انجمن خاج‌پرستان. جایزه مبارک‌اش باشد و نوش جان‌اش.حالا  ببینیم بابت زحماتی که برایش کشیدیم و می کشیم و اینهمه برایش می‌نویسیم و گفتگو می کنیم، انقدر لوطی‌گری دارد که ما را به یک سفر پاریس دعوت کند یا اینکه متوسل به «کابوس صورت حساب‌های نپرداخته» می‌شود؟

چای‌تان سرد شد. من بروم یک تازه‌اش را برایتان بیاورم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست