به صحنه آوردن ضدقهرمان‌ها

سایتِ رسانه‌ پارسی

خودسر، نوشته‌ی بهرام مرادی، رمانی است پرکشش درباره‌ی اختیارات بی‌حد و مرز فردی با نام جعلی مسعود مسعود که به علت فعالیت‌های اقتصادی و غیرقانونی و کشمکش بر سر سودهای کلان املاکش توقیف می‌گردد، به زندان می‌افتد، و پس از خروج از زندان با تهیه‌ی پاسپورتی جعلی به آلمان پناهنده می‌شود.

خودسر گزارشی از برهه‌ای از تاریخ ماست که با وجود داشتن پس‌زمینه‌های اجتماعی-سیاسی در عین حال رمانی است با رگه‌های عمدتاً فلسفی و اگزیستانسیالیستی پیرامون بشر و روند پر از شری که در انسان ریشه دارد و همواره در حال آلودن خود و دیگران است. در این رمان شاهد استعداد آدمی به بزه‌کاری هستیم و این‌که انسان به خاطر طبیعتش موجودی نیست که شایسته‌ی داشتن قدرت نامحدود باشد و اگر قدرتی که به قول منتسکیو ملازم آزادی است از پایین و توسط قوانین نظارتی اعمال نشود، چطور می‌تواند انسان را به درنده‌ای خون‌خوار تبدیل کند.

مکان و زبان داستان

رمان عمدتاً در سه مکان روی می‌دهد: ایران که دوران کودکی و نوجوانی مسعود، روابط خانوادگی‌ او و نیز ورود او به سلسله‌ ارتباط‌هایش با اختلاس‌گران را در بر می‌گیرد. برلین که وی در آن‌جا به گشت و گذار در بارها و فاحشه‌خانه‌ها می‌پردازد و چهره‌ی سیاست‌مدارها و هنرپیشه‌های دست دوم و سوم و مدیران میانی شرکت‌های بزرگ را پیش روی ما می‌گذارد؛ و در نهایت پالما که خود بدل به مظهری نسبتاً سمبلیک در شکل‌گیری خرده‌روایت‌ها و روابط مهاجران با هم و فرهنگ‌های دیگر می‌شود.

راوی رمان خودسر اول شخص است و زبانی زنده، جاندار و پر قدرت دارد که از استعاره‌های بسیار بهره برده است؛ استعاره‌هایی که معنای چندجانبه‌ای می‌آفرینند. این زبان قدرت تخیل و تحلیل دارد و در صحنه‌پردازی‌های هنرمندانه و فشرده‌ی خود فضای سالیان و برهه‌ای از تاریخ را در جمله‌ای خلاصه می‌کند.

زبان و لحن داستان سهم بزرگی در نشان دادن و ساخته شدن شخصیت‌ها، نوع نگرش‌ها و عواطف‌شان دارد. از دیگر خصوصیات این زبان، هجو و طنزی است که نویسنده از آن بهره می‌برد و مخاطب را وادار می‌کند به پدیده‌های معمول و روزمره از نگاهی کنایه‌آمیز و زاویه‌دار بنگرد.

این هجو به سوی الگوهای محتوم زیستن شاخه می‌گستراند و نقب می‌زند به بهانه‌های روزمره در زندگی و مواردی که برای ما اهمیت فراوانی پیدا کرده‌اند اعم از هدف‌ها، شوق‌ها، علائق و دل‌مشغولی‌ها. از برجسته‌ترین نمونه‌های این هجوِ زبانی را می‌توان در روایت زندگی سباستین موسیقی‌دان دید که به‌طور خلاصه ما را در بزنگاهی از زندگی او (بخوان هر انسانی) قرار می‌دهد و کل فعالیت‌های تکراری و روزمره، اعم از رفاه‌طلبی و عافیت‌اندیشی را، که غالب انسان‌ها را به خود وابسته کرده، به هجو می‌کشد: او به هم ریختن تمام این اهداف و آرزوها را با همان زبان تیز و طنز‌آمیز و لحن کنایه‌آمیز خود به تصویر می‌کشد تا ذهن متوهم بشر را نسبت به «آینده» و دل‌مشغولی‌های زندگی منعکس کند.

راوی در این رمان دو لحن متفاوت را تجربه می‌کند؛ یکی لحنی کوچه‌بازاری از قشری پایین که سرشار است از تعبیرها، اصطلاحات و واژه‌های بی‌پرده و دیگر، لحنی روشن‌فکرانه، حتی روانشناسانه و متفکرانه که عاریتی است از زبان سیاسی‌ها و روشن‌فکرانی که در اروپا زندگی می‌کنند.

این لحن و زبان جدید را از دو جایگاه می‌توان بررسی کرد. جایگاه اول، تقلید اوست از زبان روشن‌فکران برای پیش بردن هدف‌هایش و برداشتن موانع احتمالی از سر راه منفعت طلبی‌اش. در عین حال، ما می‌توانیم شاهد تغییر زبانیِ درونی‌تر راوی باشیم وقتی با خودش در مورد دیگران حرف می‌زند و یا فکر می‌کند؛ لحظاتی که درون انسان‌ها را به‌خوبی یک روانشناس می‌بیند و موقعیت اجتماعی‌شان را به خوبی درک می‌کند. راوی گاه حتی لحنی شاعرانه و لطیف پیدا می‌کند. این البته می تواند تیز هوشی خیابانی (استریت اسمارت) شخصیت و تحول ذهن و زبان وی را نشان دهد و نوری بر ابعاد مختلف یک شخصیت بیافکند و ما گمان نکنیم که شخصیت بازاری و کاسب‌کار لزوماً از هوشی اندک و زبانی همواره واپس‌گرا برخوردار است و یا قرار است که همیشه ثابت بماند. از این زاویه نویسنده توانسته تحول شخصیت را (صرف نظر از خوبی و بدی‌اش) در روند تکامل داستان بسازد.

اما برای درک این دگرگونگی زبانی در جایگاه دوم و درونی‌تر او، مخاطب احتیاج داشت که بیش‌تر با روند تحول ذهن و زبان راوی آشنا شود و آن را بشناسد. این‌که لحنی کوچه-بازاری ناگهان زبانش شاعرانه، توصیفی و حتی روانشناختی شود به زمینه‌های بیش‌تری از شناخت درونی شخصیت نیاز داشت تا ذهنی که باعث این زبان شده را بشناسیم و بدانیم چگونه راوی این‌طور فلسفی و روشن‌فکرانه حرف می‌زند. بهتر این بود که این تحول در بافت درونی داستان ساخته و پرداخته شود تا این‌که مخاطب آن را صرفا با توضیح راوی/نویسنده دریابد.

شخصیت

شخصیت‌های زیادی در این رمان نقش می‌پذیرند؛ می‌آیند و بنا بر طبیعت گذرای خود در داستان چون پر کاهی محو می‌شوند؛ مثل فرحناز که سنت و مصلحت می‌آورد و باید برود یا امیلیای پالمایی که تصادف می‌آورد و تصادف نیز می‌برد. بعضی‌ها هم می‌مانند تا در طول داستان ساخته شوند و تحول یابند و شخصیت بسازند، مانند سروش و پوپک. در داستان ما شاهد تغییر و تحول شخصیت‌ها هستیم و این‌که چگونه آیین شیر شدن را یاد می‌گیرند تا موش نمانند.

شخصیت اصلی که خود راوی است، مانند شخصیت رمان لولیتا «همبر همبروار» پیش می‌رود. راوی اول شخص از نشان دادن کثافت‌های درونی‌اش ابایی ندارد و بی‌تعارف بده-بستان‌های خود را نه تنها در معاملات بلکه در روابط دوستانه نیز عیان می‌کند. او چرک‌های بدن خود را نمودار می‌سازد تا از ورای این چرک‌های ریخته‌شده وارد برهه‌ای تاریک از تاریخ‌مان شویم و گسست غم‌انگیز مردمان‌مان را ببینیم. او شارلاتان و لمپنی باهوش است که یاد می‌گیرد ابلوموف‌وار در گوشه‌ی قدرت، در کرانه براند و چراغ خاموش سر و سرّش را با قدرت نگه دارد. او به غریزه یاد می‌گیرد که می‌شود در شکاف‌های کوچک‌تر قدرت هم پنهان شد و به قول خودش «هیئتی» گلیم خود را بیرون کشید. تحول در این شخصیت عمدتاً در کلّاشی او و فراگیری فوت و فن‌هایی است که در فریب مردم و دیگران به دردش می‌خورد.

فلسفه‌ی او اما شامل تمام آن رفتارهایی است که یک ضدقهرمان را شکل می‌دهد. او انتقام تنفر از مادر را از زن‌های گذرای زندگی‌اش می‌گیرد. به خاطر تن‌دادن به ازدواج اجباری که توسط مادر اتفاق افتاده و به خاطر تحقیری که از زن اولش متحمل شده احساساتش نسبت به زن‌ها به سمت و سوی تحقیر آنان سوق داده می‌شود. به آن‌ها مانند شیئی می‌نگرد اما یادش نمی‌رود که منبع لذت‌اند و همان‌طور که به همه چیز نگاهی ابزاری دارد از آنان نیز به عنوان ابزار و وسیله سود می‌جوید.

شخصیت عودی روزنه‌ای می‌شود برای ما که درون انسان‌هایی را ببینیم که موضوع نفرت‌اند و در ادبیات مملکت ما جای کافی به آسیب‌شناسی‌شان اختصاص داده نشده و اینان همچنان در پستوی ضدقهرمانی خود باقی مانده‌اند. این‌که حتی یک دیکتاتور را از جمع دیکتاتورها بیرون بکشیم و فردیتش را نمایش دهیم از کارهای مؤثر ادبیات است چرا که ادبیات حیطه‌ای وسیع‌تر از سیاست و نفرت و عواطف مربوط به آن دارد. ما در اجتماع، با نگاهی سیاسی، گله‌وار عشق و نفرت می‌ورزیم اما ادبیات به انسان‌ها، ولو شرورترین آن‌ها فردیت می‌بخشد تا به آنان چهره‌ای انسانی ببخشد و به‌صورتی هستی‌شناسانه شر را به‌عنوان خصوصیتی نهادینه‌شده آسیب‌شناسی کند. ادبیات با گله کاری ندارد و خطا را در فردیت‌هاست که نشان می‌دهد. داستایفسکی مفتش اعظم را در برابر مسیح قرار می‌دهد تا مسیح مانند مخاطبی صبور از ورای شعارهای سیاسی که عشق و نفرت را تنها در  جمع می‌جویند، با شناخت فردیت مفتش اعظم، درک خود را از او و با بوسه‌ای بر لب‌های او و سکوت نشان دهد. این سکوت نه در مقابل مفتش اعظم که شاید در مقابل یکی از ابنای بشر است که قدرت مقابله در مقابل شر را ندارد و بدنش آلوده شده. ما سودجو، قاتل و اختلاس‌گر را در زندگی واقعی دوست نداریم، همبر همبر را دوست نداریم و مفتش اعظم را نیز. تنها در ادبیات است که دریچه‌های ذهن‌مان را برای شناخت این ضدقهرمان‌های منفور باز می‌کنیم و حتی در بزنگاه‌هایی با آن‌ها همذات‌پنداری می‌کنیم؛ کاری که شاید هم به‌حق در سیاست گناه بزرگی باشد اما ادبیات آینه‌ای است که چین و چروک شخصیت انسان را در افراد خاص داستانی نشان می‌دهد. در همه‌ی ما نیز تکه‌ای از سرشت عودی وجود دارد اما در او عملی شده و به رفتار تبدیل گشته است.

سروش نام شخصیت دیگر رمان است؛ مهاجری که آرام‌آرام با او آشنا می‌شویم و به ابعاد مختلف شخصیتش پی‌می‌بریم. او در عین این‌که شخصیتی مستقل است، نمونه‌ای است از درهم‌شکستگی زندگی یک چپ مهاجر و هویت‌گم‌کرده. او که روزی می‌خواست دنیا را با کار سیاسی دگرگون کند و برای خود جایگاهی قائل بود و موجودیت داشت، اکنون در مهاجرت تقلیل یافته و توانایی‌هایش را در مملکتش جا گذاشته و خارج از گروه سیاسی و تشکیلاتی خود، گویی معنایش را از دست داده و بی‌تابانه به دنبال آن می‌گردد و نمی‌یابد. او حالا فاقد قدرت است؛ در مقابل تحقیرها قدرت مقابله ندارد؛ در این جهان جدید، تحمل روبه‌رویی با واقعیت‌های نو را ندارد و مانند گیاهی که از جای‌اش کنده باشندش، در محیط جدید خشک شده. او حرافی راه‌گم‌کرده شده که حتی از پس عادی‌ترین نیازهای زندگی‌اش برنمی‌آید. او بی‌قدرتی و بی‌عملی‌اش را تنها با آرزوی پول و سکس جبران می‌کند. به دست آوردن زنان و رؤیای جنسی برایش در درجه‌ی اول اهمیت قرار دارد. در حال حاضر، تمام تمرکز او بر زن و آرزوی ارتباط جنسی با آن‌هاست. اما غم‌انگیز و شوک‌آور این‌که ناتوانی و عقیم‌شدن جنسی‌اش، چه روحی باشد و چه جسمی، اجازه‌ی انجام کوچک‌ترین عمل معقولی به او نمی‌دهد. او گرچه ناکام و اخته است، بقای خود را در این رؤیای جنسی می‌جوید؛ ولو این‌که چیزی از این مردانگی باقی نمانده باشد. او در مقابل جنس زن موشی است که ادای شیر در می‌آورد.

سروش مرد ناموفقی است که راوی به صورت «پرخاش‌گری منفعل» او را کوچک می‌بیند و در عین پرخاشگری، با تحقیر بر او دل می‌سوزاند. راوی در موارد بسیاری به خاطر او از خودش و منافعش کوتاه می‌آید تا بزنگاهی که دیگر خشمش بر او غالب می‌شود و وقتی پی می‌برد که حضور سروش برایش خطر دارد به فکر انتقام می‌افتد و حذف و نابودی‌اش را در سر می‌پروراند. این همان قوه‌ی قهریه‌ای است که همزاد و برادر «قدرت» است و به کار کسی می‌آید که برای خود محدودیت نمی‌شناسد.

در این رمان شخصیت‌هایی هم هستند که زود رها می‌شوند و حضور متداوم یا مانا ندارند و به طور کلی زیر فشار وقایع کم‌رنگ و حتی گاه گم می‌شوند. این درحالی‌ست که مخاطب انتظار کنش و واکنش بیش‌تری از سوی کاراکترها دارد؛ کنش و واکنش‌هایی که باعث ایجاد لذت بیش‌تری در متن شود و شخصیت‌ها را از تاریکی بیرون آورد.

شخصیت‌های فراوان دیگری نیز هستند که می‌آیند و می‌روند و به داستان کشش و ضرباهنگی تند و متنوع می‌دهند. آمد و رفت سریع شخصیت‌ها خود می‌تواند به نوعی بازنمایی بلبشوی زندگی و همخوانی فرم داستان با سرعت و آشفتگی دوران روایت و مناسبات ذهنیت‌های بریده‌بریده باشد اما در عین حال نباید از این آسیب غافل شد که گاه شخصیت‌ها چنان سریع می‌آیند و بی‌رنگ گم می‌شوند که یادی از آنان در ذهن خواننده نمی‌ماند و با بستن کتاب بالکل فراموش می‌گردند.

زن

خودسر مخاطب خود را همراهِ راوی ضد قهرمان و مردانی می‌کند که نگاهی تک‌بعدی و ابزاری به زن دارند. زن برای آن‌ها صرفا باید جسمی زیبا باشد با سینه‌هایی خوش‌تراش و جذاب. همین نگاه است که در داستان مدام تکرار و بازتولید می‌شود. پرداخت افراطی به شیءزدگی زن، امکانات دیگری برای زن نمی‌آفریند و شخصیت‌ها و روایت را نیز قابل پیش‌بینی می‌کند. این فضای ساخته شده نه تنها به ساختن شخصیت‌های زن آسیب می‌زند و امکانی برای بروز ابعاد دیگر شخصیت زن ایجاد نمی‌کند، حتی به ساخته شدن شخصیت مردان رمان آسیب می‌زند و حس و تفکر همه‌ی آن‌ها را در زیر یک سقف جمع می‌کند. به تبع آن مخاطب هیپنوتیزم شده نیز افق‌های جدیدی کشف نمی‌کند.

رمان را با کشش‌هایش تمام می کنیم و زمین می‌گذاریم در حالی که هنوز در طوفانی نشسته‌ایم که راوی دارد تاریکی خود را در آن رقم می‌زند. راستی پایان خودسری کجاست؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست