سالها پیش، شاید سال ۹۳ یا ۹۴ میلادی، یادم نیست از کجا، کتابی به دستم رسید به نام در شکار لحظه‌ها. آن روزها خیلی از آثار داستانی خوب خارج از کشور هنوز منتشر نشده بود. من کارهائی پراکنده، گاه حتی به صورت دستنویس و گاه با شکل وشمایل یک کار داستانی می خواندم و پیش از همه از فارسی نویسی نویسندگانشان حرص می خوردم. گسلِ ساسان قهرمان، گمشدگانِ علی امینی، باغ‌های تنهائی و سوره الغرابِ محمود مسعودی، دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست داردِ شهرام رحیمیان، سمفونی شبانه ارکستر چوب‌های رضا قاسمی، شالی به درازای جاده ابریشمِ مهستی شاهرخی و چند کار داستانی خوب دیگر ـ که همه شان را به یاد نمی‌آورم ـ در کنارشان چند کار ضعیف‌تر اما به هر حال دارای ارزش های داستانی مثل بیگانه‌ای در من شکوه میرزادگی، تحول ناممکنِ افسانه حاکپور، کلارا و منِ مهر نوش مزارعی و باز در کنارشان چندین رمان و مجموعه داستانی که تنها خودنویسنده‌بینی نویسندگانشان دلیل وجودیشان بود و هست، همه و همه بعدها، زودترینشان از ۹۴ به بعد به بازار کتاب آمدند. این بود که در شکار لحظه‌ها را با پیشداوری عادت شده‌ای که نسبت به کارهای چاپ شده در خارج از ایران داشتم، از پاکت بیرون کشیدم و بلافاصله کنجکاویم جلب شد، چرا که شکل و شمایل کتاب نشان از کاری نسبتاً حرفه‌ای داشت. آبی خوشرنگ و طرح ساده روی جلد و … خط اما به اندازه خط کتاب‌های چاپ ایران زیبا و… نبود. به هر حال چند روزی طول کشید تا فرصت کنم و دوباره به سراغ کتاب بروم و رفتم و خواندم.

اگر حافظه ام خطا نکند، این کتاب نخستین کار داستانی خواندنی بود که من، در این دوره جدید مهاجرت، می خواندم. از داستان ها تقریبا چیزی به یادم نمانده است، اما نثر روان و زبان رام و دیالوگ‌نویسی خوب کتاب، آن روزها کمیاب و نمونه بود. از آن به بعد تا مدتی از این و آن سراغ نویسنده این کتاب، بهرام مرادی، را می گرفتم. کتاب را به چندین نفر که مثل خود من در آن سال‌ها تشنه آشنائی با کارهای ادبی خارج از کشور بودند و با ذره‌بین دنبال کارهای خوب می‌گشتند، قرض دادم که بخوانند. برای یکی از دوستان نویسنده که چند شهر آنطرفتر! زندگی می کرد، کتاب را پست کردم، دریکی از جلسات نشست‌های ماهیانه‌ای که با دوستان علاقه مند به ادبیات داشتیم، از آن حرف زدیم و باز هر جا نامی از کتابی تازه به میان آمد، از دوستان پرسیدم: راستی شما بهرام مرادی را می‌شناسید؟ در شکار لحظه‌ها را خواند ه‌اید؟ و حیرتا که تنها یک نفر، آقای ب. س. ـ که دو رُمان چاپ کرده است و در شمار دوستان است، اما من کتاب‌هایش را هم به خاطر فارسی‌نویسی نابسامان و هم به خاطر تکنیک‌ورزی نا موفقش دوست نمی دارم ـ گفت که می‌داند بهرام مرادی ساکن کلن آلمان است. همین.

بعدها شبی همراه با یکی از دوستانی که همه ساکنان این کوچه ادبیات او را می‌شناسند، با دو تن از نویسندگان مطرح ایران، خانم ف. آ. و آقای ا. خ. نشسته بودیم و از ادبیات در ایران و در (به قول اسماعیل نوری علا) کشور «خارج از کشور» حرف می‌زدیم. تلاش دوست من و من این بود که به این دوستان نشان بدهیم، بخشی از ادبیات فارسی معاصر هم دارد این سوی مرزها تولید می‌شود. برای این منظور، سبدی پر از کتاب‌هائی که این سو چاپ شده بودند، همراه داشتیم و در پایان گفتگو، برای آنها لیستی نوشتیم از نام همه کارهای خوبی که می‌شناختیم، حتی کارهای کسانی که نویسندگانشان را تا آن روز نه دیده بودیم نه حتی می‌دانستیم در کدام کشور ساکنند و حتی کارهای کسانی که نویسندگانشان را دوست نداشتیم و به دلیل ضعف‌های شخصی‌شان حاضر نبودیم، با آنها حتی همکلام بشویم، اما می دانستیم که کارشان حصه ای از جوهر ادبی را داراست. و من نام در شکار لحظه‌ها را هم در لیست آوردم. (بماند که دو دوست نویسنده‌امان از اینکه اینهمه کار در این سوی مرز انجام شده است و آن‌ها تنها چند تائی را می‌شناختند، شگفت‌زده بودند).

 حالا در وبلاگ آقای غیاثی می‌خوانم که بهرام مرادی کار جدیدی ارائه داده است که موفق هم بوده است. چقدر خوشحالم. آیا مرادی تا به حال در سایه بوده است و حالا به آفتاب آمده، یا اینکه از آغاز در آفتاب بوده و حال آفتابی‌تر شده؟! فرقی نمی‌کند. کتاب جدیدش را هم هنوز نخوانده‌ام اما به زودی خواهم خواند. ( البته لابد بخشی از خوشحالیم هم ناخود آگاه از این است که می‌بینم تشخیصم درست بوده است!)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست