سال ۱۳۸۱ مجموعه داستانى درآمده بود كه بدجورى بوى خاكسترى «بهرام صادقى» عزيز را مى داد. اسمش بود «خنده در خانه تنهايى» نوشته «بهرام مرادى» كه مى گفتند ساكن برلين است و پيش از اين، دو مجموعه داستان به نامهاى «در شكار لحظهها» (۱۹۹۲ آلمان) و «يک بغل رُز براى اسب كَهر» (۲۰۰۰سوئد) درآورده است. آنها را نخوانده بوديم ولى اين يكى طنزى باريک، زبانى بايسته و فضايى «صادقى»گونه داشت. بيشتر داستانها در همين حدود بودند. يعنى فرزندان خلف آن جد بزرگ. اما دو داستان «L» و «چشمهاى پنهان روز واقعه» پا را فراتر گذاشته بودند و پرچم استقلال بهرامى ديگر را به اهتزاز درآورده بودند. آن مجموعه جوايز منتقدين مطبوعات و بنياد گلشيرى را از آن خود كرد. حالا مدتى است كه «مردى آن ور خيابان، زير درخت» مجموعه دوازده داستان جديد بهرام مرادى را انتشارات كاروان به بازار نشر فرستاده است. اين بار اما آن پرچم استقلال در سايه وزش باد موافق، اهتزازى فروزان تر گرفته است. داستانها عموماً زبانى پالوده دارند و اين طنز كه گاه بىداد مىكند و مثل هر طنز نابى دهانت را به خنده و دلت را به گريه باز مىكند، تنوع روايتى هم دارد. مثل ميزبان آبرومندى كه براى مهمانش احترام قائل است و سفره را رنگين كرده است از براى ذائقههاى مختلف. ممكن است هر ذائقهاى يكى دو فقره از چيدنىهاى سفره را نپسندد (كه اگر بگويد همه عالى بود بايد چپ چپ نگاهش كرد و گفت پدر آدم دروغگو) منتها گرسنه از سر خوان بلند نمىشود.تجربه ثابت كرده است نويسندگان مهاجرى كه توانستهاند به لحاظ فرهنگى به محيط بلاد فرنگ جوش بخورند و به جاى آن كه سراغ نوستالژیبازى «وطن اى يگانهترين يار كجايى» بروند، از سرنوشت ايرانيان و يا فرنگيان همان سرزمين نوشته اند، موفق بوده اند. «خسرو دوامى» و مخصوصاً «رضا قاسمى» را به ياد بياوريد. بيشتر داستانهاى مجموعه «مردى آن ور خيابان، زير درخت» از اين آفت دور بودهاند و به آن سرشت نزديک. شايد در اين مجموعه داستانى به درخشانى «L» (كه از نظر من جزء پنج داستان كوتاه برتر دهه هشتاد تاكنون است) ديده نشود اما كليت مجموعه ديگر بوى تكرار تجربههاى بهرام اول را نمىدهد و اگر حرف مرد يكى است و نمىخواهيم از آن قضاوت دست بكشيم، بايد بگوييم با داستانهايى روبه رو هستيم از بهرامى ديگر در آنور خيابان و به دقيقه اكنون.