بهرام مرادی متولد ۱۳۳۹ در بروجرد است و از سالها قبل در برلین سكونت دارد. از نوجوانی با تئاتر شروع و سالها در کنار نمایشنامه نویسی، بازیگری و کارگردانی کرده. از او تاكنون سه مجموعه داستان «در شكار لحظهها» ۱۹۹۳، «یک بغل رُز برای اسب كهر» ۲۰۰۰/ و «خنده در خانهی تنهایی» ۱۳۸۱/ به چاپ رسیده است.
-
پشت جلد مجموعه داستان «خنده در خانهی تنهایی» نوشته شده است: «داستانهایی از غربت». از او میپرسم: چرا داستانهایی از غربت؟ یعنی هنوز یک جوری در داستان دنبال چیز دیگری جز داستان میگردی؟
«این عنوانِ «داستانهایی از غربت» كه پشت جلد آمده، ابتكار ناشر است. از قرار این فكر بكر به كلهشان زده بود كه یك سری كار از نویسندگان خارج از كشور چاپ كنند با این عنوان. پس این «چیز دیگر» جزو داستان من نیست و همان طور هم كه میبینید خارج از داستانها، پشت جلد آمده است.»
-
شما در پایان چند داستان از مجموعهی «خنده در خانهی تنهایی» امضا كردهاید «خیابانهای برلین» …
«این امضا جزو داستان است و توضیحش را جایی دیگر ـ در گفتوگو با ناصر غیاثی*- دادهام. بعضی اوقات میتوان با در نظر داشتن چیزهایی كه نوشته نشده و با با اشاره آورده شدهاند، به گفتوگویی نزدیکتر با داستان نشست. به دركی عمیقتر. توجه كنید میگویم درک، نه قبول. ما خیلی وقتها بدون درک چیزی، ابتدا به ساكن رد یا قبولش میكنیم.»
-
خب این كدهایی كه میدهید، جز دادن پیش فرض به خواننده آیا چیز دیگری هم معنا میدهد؟
«قبول دارم كه مورد «داستانهایی از غربت» به خواننده نوعی پیش فرض میدهد كه ممكن است كتاب را نخرد…»
-
یا بخرد.
«بله، یا بخرد و با آن توقع شروع كند كه قرار است چیز خاصی با فضای خاصی بخواند و سرخورده شود. اینها فوت و فن كاسبی است كه من اطلاعی از آن ندارم. ولی در مورد امضا فكر میكنم به ارتباطگیری با اثر كمک میكند.»
-
در هر حال شما دارید داستان مینویسید و این برای من كه داخل ایران هستم جالب است كه ما آن ور آب هم نویسندهی فارسی نویس داریم.
«حالا من كه در برلین نشستهام، همچین این ور آب هم نیستم. بین ما دریایی نیست كه؛ اقیانوس هم حكمن نیست. در حال حاضر همه چیز فارسی در این ور آبها داریم. نویسنده هم یكی از این چیزها.»
-
گویا هنوز دلخوریهایی از بعضی حرفها دارید كه نویسندههای خارج از كشور را قبول نداشتند. اینطور نیست؟
«این بعضی حرفها هنوز هم ادامه دارد. گرچه بازارش دیگر به داغی سابق نیست. اما دلخوری نه. تأسف. گویندههای این حرفها مثل آن روستایی میمانند كه بالای كوت پهنش فكر میكند در مركز جهان ایستاده. مطمئن باشید اینها در درسهای جغرافی و تاریخ شاگردان تنبلی بودهاند. من در این سالها یاد گرفتهام متر و معیار هركس خودش است. قبول داشتن یا نداشتن من از طرف یكی دیگر چه توفیری در كار من دارد؟ من كارم را میكنم. ضمن این كه میدانم ما عادت داریم دستی را یا ببوسیم یا قلم كنیم.»
-
گفتید قلم. امیدوارم قلمی كه میگویید از نوع قلمی باشد كه قلمه بردارد… در هرحال جالب است كه زبان فارسی در دست نویسندهای مثل شما یا شهرام رحیمیان چقدر رام است.
«فارسی زبان مادری من است. به این معنا كه من با این زبان یاد گرفتهام فكر كنم، حرف بزنم و جهان را برای خود معنا كنم؛ زیبا یا زشت كنم. درست مثل زبان آلمانی كه برای پسر من چنین وزن و معنایی دارد.»
-
این سؤال را از این جهت پرسیدم كه به هرحال نویسندهای مثل شهرام رحیمیان در جوانی از ایران رفته و هیچ هرجی بر او نیست اگر گرفت و گیری در زبان داشته باشد.
«گرفتوگیر را همه ممكن است داشته باشند ـ حتا شمایی كه در ایران مینویسید ـ ولی فرق میكند با تسلط نداشتن بر زبان (چون اشاره كردی میگویم كه زبان رحیمیان هم گرفت و گیر ندارد).»
-
این تسلط بر زبان كه میگویید به چه شكل است؟ مثلا برای من سؤال بود كه بهرام مرادی نویسنده خیلی درگیری جدانویسی كلماتی را دارد كه عمری است سر هم نوشته میشوند. چرا؟
«یک عمر كه هیچ، اگر تمام تاریخ یک ملت هم پشت سر یك چیز غلط یا تقولق باشد، برای اثبات یا نفی آن كفایت نمیكند. من بحث فنی نمیكنم چون متخصص نیستم.»
-
ولی این كار را اجرا كردهاید.
«بله، من به عنوان نویسنده وقتی میبینم دستاندازهایی هست كه مجبوریم بهشان توجه كنیم و نمیكنیم و مرجع معتبری هم نیست كه پاسخگوی نیازهای زمان باشد، خودم آستین بالا میزنم. (تازه شیوهی نگارش این كتاب را ناشر بهگفتهی خودش «متناسب با چشم خوانندهی ایرانی» كرده.)»
-
و البته این دغدغه و درگیری زیاد با زبان و فرمهای داستانی از شما نویسندهای میسازد كه بیشتر از آن كه دغدغهی قصهگویی داشته باشید، داستاننویسی میكنید.
«من فكر میكنم داستان امروز را فرم و لحن میسازد، وگرنه موضوعات و كلن زندگی آن قدر تكراریست كه نمیارزد بنویسیش. همین به فرم دیگری درآوردنش است كه این نسخهی كثیف (منظور زندگیست، تعبیری از ویرجینیا وولف) را قابلتحمل میكند.»
-
راستی سؤال بیپاسخ ماندهی من این است كه چطور یكباره در یكی دو سال اخیر ما در ایران شاهد چاپ آثار نویسندگان خارج از كشور هستیم؟
«از دیگران نمیگویم كه به خودشان مربوط است، ولی من حس كردم وقتی فضایی هست كه میتوانم كارم را در ایران چاپ كنم چرا این دست و آن دست كنم.»
-
از ادبیات مهاجرت و فعالیت نویسندگان ایرانی مقیم خارج از كشور آیا هیچ كار تحقیقی خاصی صورت گرفته است؟
«یک كار تحقیقی نسبتن جامع از «ملیحه تیرهگل» در امریكا چاپ شده به نام «مقدمهای بر ادبیات تبعید» كه تصویری روشن از فضای ادبی و تولید و كیفیت آثار چاپ خارج به دست میدهد. دیگران هم مقالات متعددی در این زمینه دارند.»
-
در گفتوگو با ناصر غیاثی گفتهاید كه هزار عنوان كتاب ادبی در خارج از كشور به چاپ رسیده است، واقعا این مقدار درست است؟
«تا آنجایی كه یادم میآید یكی چند سال قبل تحقیقی كرده بود و توانسته بود حدود دو هزار عنوان كتاب در زمینهی ادبیات جمعآوری كند كه در عرض این بیستودوسه سال اخیر توسط ایرانیان در خارج از كشور به چاپ رسیده است.»
-
موافقید كه با تعریفهای مشخص نویسندههای داخل كشور و خارج كشور از هم بازشناخته شوند؟
«آخ كه چقدر شما روزنامهنگارها عاشق تعریف و تفسیر و تفكیک هستید و وای به حال كسی كه در این دامهایی كه شما میسازید بیفتد. حالا بگذارید داستانمان را بنویسیم، توی رد كردنش از جادههای جوراجور وطنی مهارتی پیدا كنیم، بعد اگر حالی بود و فرصتی، میشود تعریفش كرد و به تفسیرش نشست.»
-
فكر میكنید نگاه باز و فارغ از سانسور درونی به زندگی و شور و شوق داستانگویی كه جایی بهش اشاره كردهاید، چقدر كمک كرده كه خودتان باشید؟
«اول از شور و شوق داستانگویی میگویم: باور كنید من كه خیلی پوست كلفت هستم در خواندن هرگونه و زیرگونهی داستان، اغلب داستانهای كوتاه و بلندِ فارسی را، رُمان كه دیگر جای خود دارد، با خمیازه و زجر میخوانم. آدم فكر میكند طرف را مجبور كردهاند بنویسد. انگار نویسنده بودن چیزیست در ردیف دكتر بودن در پنجاه سال قبل كه «باید» بود و شد و خروار خروار افاضات به خلقالله تحویل داد و چون نمیشود، خود نویسنده هم انگار در حین نوشتن خمیازه میكشیده و خوابش میآمده. نتیجه، داستانهای كوتاهیست كه كش آمده و شده «رُمان»؛ یا حسی گذرا و معمولیست كه به زور لباس داستانی تنش كردهاند؛ محصولی بیحال، بیشور و وارفته. به لحاظ موضوعی هم كه عدل گورستانی. در مورد سانسور درونی كه گهگداری هم اینجا و آنجا دربارهاش مینویسند كه «نباید» داشت و اله و بله. من فكر میكنم وقتی نویسنده در فضایی زندگی كند كه مجبور نباشد از خانهی خودش گرفته تا محل كار و كوچه و خیابان، با نقاب (در شكلها و اندازهها و رنگهای مختلف) حركت كند، دیگر این بحث خودسانسوری بیمعنا میشود.»
-
ولی با خواندن داستانهایی از غربت به قول شما هیچ آن نگاه باز و بدون سانسور را نمیبینیم.
«شاید به این خاطر كه درک من و شما از نگاه باز و بدون سانسور متفاوت باشد. من شخصا هیچ وقت موقع نوشتن داستان به این فكر نمیكنم كه كی قرار است بخواند یا كجا قرار است چاپ بشود. »
-
و برای همین شاید به راحتی داستانهایی از شما و برخی از نویسندگان خارج از كشور در ایران به چاپ رسیده است؟
«جواب این سؤال را احتمالن داییجان ناپلئون بداند.»
-
اگر واقعا اینطور نیست و ما داستانهای از صافی گذشتهی شما را میخوانیم، چرا حاضر شدید كه تیغ سانسور شما را هم گرفتار كند!؟
«قضیهی خودسانسوری خیلی فراتر از تیغ سانسور رسمی است. ملغمهای است از فرد و جامعه كه «خوب» و «بد» دارد و آنقدر هم مرزهای این خوب و بد دقیق و تیغدار است كه به آن «رسمی» اجازه میدهد شلتاق كند. از سیصد هزار سال قبل تا حالا هركس رسیده بحث سانسور دولتی را پیش كشیده و برخیها برای خالی نبودن عریضه گاهی هم از «انواع دیگر» سانسور گفتهاند و من وقتی میشنوم كه دوست نویسندهی مقیم ایران كه خیلی هم مخالف سانسور است به من میگوید بابا تو دیگه اینجا رو خیلی شور كردی (منظورش به كار بردن تعدادی كلمات بود كه ملت روزانه كیلو كیلو مصرف میكنند و تازه از زبان شخصیتی داستانی)، نمیدانم باید خودم را بزنم به نشنیدن یا بگویم عزیز، آخه… یك نگاه سرسری به همین كتاب «ممیزی كتاب» و باید و نبایدهای اخلاقی و فرهنگی جامعه نشان میدهد تیغ سانسور واقعی كجا و كجاهاست.»
-
برخلاف داستانهای نویسندگان خارج از كشور كه بیشتر روایتی است، شما بسیار با زبان و فرم درگیری دارید.
«روایت عنصری است از ساختار داستان و تكیه به آن ساده انگاریست (درست مثل تكیه بر عنصر زبان یا هر عنصر دیگر). نمیدانم چقدر با كتابهایی كه اینجاها چاپ شده آشنایی دارید.»
-
البته خب، خیلی كم…
«هرچه به سالهای اول برگردیم این عنصر روایت غالبتر است. دلیلش هم جوان بودن و تازه قلم به دست شدن پدیدآورندگانشان است. از این خیل قلم به دست تعدادی ماندهاند كه جدیتر و عمیقتر كار میكنند و لاجرم جیزهای دیگری را مد نظر قرار میدهند.»
-
جالب است بدانید كه پیش از خواندن داستانی از بهرام مرادی، نمیدانم چرا انتظار داشتم داستانهای شما هم دارای فضای نوستالژیک باشد.
«جواب در همان سؤال اول شماست: «داستانهایی از غربت». از این گذشته حس نوستالژیک من خیلی لاغر و مردنی است. من از یازده سالگی مهاجر بودهام و چندان گذشتهی سرشار از گل و بلبلی هم ندارم كه غصهاش را بخورم.»
-
راستی یک سؤال… شما در آلمان از فضای آلمان مینویسید. خب این را كه نویسندگان آلمانی نوشتهاند. پس شمای نوعی دارید چه چیزی اضافه میكنید؟ آیا تنها مترجمی هستید از فضای آنها؟
«من به دنبال اضافه كردن چیزی به چیزی نیستم. اگر چیزی جلبم كند، همان، قاطعترین دلیل نوشتنش است. ادبیات بیمرزست، چون نویسنده بیمرزست (یا شاید هم برعكس).»
-
این سؤال را از این جهت پرسیدم كه یک جورهایی به اینجا برسیم كه چرا به آلمانی نمینویسید؟ مثل… مثلا «رفیق الشامی» نویسندهی معروف عرب كه به آلمانی مینویسد.
«من نویسندههایی را میشناسم كه مثلا به آلمانی مینویسند و بعد یک آلمانی مینشیند به تصحیح كردنش؛ كه در حقیقت دوباره نویسی است. زبان ادبی چیزی نیست كه با چند سال زندگی در یک جامعه بتوان بر آن مسلط شد، من كه نیستم.»
-
اصطلاح زیبایی دارید تحت عنوان «ادبیات گورستانی». دوست دارم در این باره بیشتر توضیح بدهید كه چرا به نظر شما ادبیات ما، ادبیات گورستانی است؟
«بخشی از این نگرش برمیگردد به همان شور و شوق داستانگویی كه حرفش را زدم. اما بخش دیگر، نوع نگاه نویسندگان ما به دنیای پیرامونشان است: نگاهی سیاه، منفی، نوستالژیک و آلوده به سیاست (و لاجرم موضعگیری نسبت به حكومتهای وقت.) یعنی اغلب، ما با نویسندگانی سر و كار داریم كه نتوانستهاند از مرحلهی كودكی ادبی فراتر بروند و مرز خود و اثرشان را از هم جدا كنند. منظور این نیست كه عارفانه (از نوعی كه چند سال قبل مرسوم شد) بگویم زندگی زیباست ای… من میگویم زندگی ما مردم نه آن است كه در «واقعیت» هست، نه اینی كه در ادبیات «مدرن» هفتاد هشتاد سالهی ما (در وجه غالباش) ظهور كرده است.»
-
میگویند بهرام مرادی خیلی به خودش به عنوان یک نویسنده مینازد، راست است؟
«اگر منظور از نویسنده، كسی است كه كار خلاق را بلدست و از پسش بر میآید، بله، من به خودم مینازم؛ مثل یک مهندس یا نقاش كه میداند كی هست و چه. اما فقط همین. نویسنده بودن برای من عصای موسا نیست؛ در خودش تمام میشود.»
-
در داستان «نویسنده غول است» گفتهاید به كنایه… اما دوست دارم اینجا راحتتر بگویید كه به نظر شما چرا ادبیات ما جهانی نمیشود؟
«درست همان جایی كه فكر میكردم (آخرهای گفتوگو) این سؤال را كردی. چند ماه قبل داستانی نوشتم با عنوان «باید باید باید جهانی بشوند و صادق خان استفاده ابزاری میكند (كرده است)» و برای سایت گویا فرستادم كه فكر میكنم هنوز در بخش ادبیاتش باشد. حوصله كردید بخوانید، شاید دوتا سؤال دیگر هم به این سؤال انگار ازلی ـ ابدی ملی اضافه شد.»
-
شوخی گرفتهای اما ببین همین عربهایی كه ما هنوز قبولشان نداریم جایزهی نوبل بردهاند یا دوباره همین امسال «آدونیس» كاندیدای جایزهی نوبل شده بود. حالا بگذریم از نویسندههایی مثل «طاهر بن جلون» كه جایزهی گنگور گرفتهاند.
«گرفتهاند، ناز شستشان. قبول داشتن یا نداشتنشان هم دردی از ما دوا نمیكند. به من چه كی كجا و كی جایزه گرفت؟ جایزه خیلی چیز خوبیست، ولی زندگی برای جایزه؟ پس خود زندگی چی هست؟ و چه میشود؟»
-
بگذریم. از كار جدید چه خبر؟
«یک مجموعهداستان آماده دارم كه اگر بتوانم به ایران بیایم، میآورم برای چاپ. در حال نوشتن دو رمان هم هستم كه هنوز خیلی كار دارد. شاید یكیشان تا آمدنم یكسره شود.»
* «این امضا یك كلیدست. كلیدی كه خواننده میتواند – اگر دوست داشته باشد و فرصت، با آن به پشت صحنهی این داستانها سرك بكشد. این امضا، قر و قمیشهای معمول به اصطلاح هنرمندانه نیست، حكایتیست از زندگی نویسندهای كه به خوابش هم نمیبیند روزی روزگاری بتواند از نوشتن ارتزاق كند و پس تا وا ندهد، از هر فرصتی برای نوشتن (سوء) استقاده میكند. مكان و زمان نوشتن مهم نیست. شور و شوق آن لحظات مهمست. تأكیدی بر اصلی انگار فراموش شده، یا تحمیل شده. چه تحمیلی؟ این كه: گویی نویسنده، مصلح و متقكریست كه آثارش را در آزمایشگاه تحقیق و تفحص محض، بعد از گذر دادن از قرع و انبیق تولید میكند؛ به این كاریكاتور سیاه و سفید، قیافهی عبوس و جدی و تودلخالیكُن نویسنده را هم اضافه كن.» گفتوگو با ناصر غیاثی/ ویژهنامهی همشهری/ ۱۸ تیر ۸۱